به کجا می رویم ؟!!!

ساعت دوازده شبه ... همه خونه رو یه سکوت دلچسب پرکرده .. 

بیرون باد هو هو میکنه و میشه صدای خش خش برگهایی که با وزش باد

اینسو و اونسو میرن رو شنید ..

این سکوت و این خش خش یه اهنگ موزونی ساختهکه به من ارامش میده . یه موسیقی دلنشین !

توی ف ی س ب و ک می چرخم و گاهی عکسی , نوشته ای از یه دوست رو 

می پسندم .. حتی بعضی جمله ها اینقدر برام دوست داشتنی و اموزنده ن که توی

دفترچه م یادداشتشون میکنم ... 

نمیدونم چطور اما خیلی اتفاقی گذرم می افته به صفحه یکی از پسرای نوجوون فامیل ..

یه نوجوون شونزده هفده ساله ی خوش تیپ و جذااااب ..

از روی کنجکاوی نگاهی میندازم به اد لیستش .. اوه نزدیک هزار و خورده ای !!!

دلم میخواد یه نگاه بندازم به این لیست هزار و خورده ایش ..

چندلحظه ای طول میکشه تا پایین و بالا کردن صفحه تموم شه ..

حدود نود درصد دوستاش همسن و سالای خودشن .. و البته اکثرا 

همسن و سالایی از جنس مخالف ... 

نمیدونم اثرات بی خوابی اونشب بود یا بیکاریش یا شایدم فضولی من ..

ولی هرچی بود دلم خواست صفحه چندتایی ازین بچه فنقولا رو باز کنم ..

با دخترا شروع کردم ... 

هی نگاه کردم و هی ورق زدم و هی خوندمو .. هرچی بیشتر پیش میرفتم

عمق تعجب و تاسف و تاثرم بیشتر میشد ...

اکثر این دخترا زیر هفده سال سن داشتن .. بیشتر بین 14 تا 15 ساله بودن اماااا

عکساشون , لباساشون , ژستاشون , آرایشاشون مثل ..... بی خیال !

نمیدونم چی باید گفت .. نیمچه دافهای سرزمین من !

از ته دل یه اه عمیق می کشم .... همه وجودمو یه حس بد پرکرده ...

با خودم فکر میکنم اکثر این بچه ها از خونواده های متمول میان و احتمال زیاد

مادر و پدرای به اصطلاح تحصیلکرده ..... از خودم میپرسم یعنی مامان باباهاشون 

از وجود این صفحه ها , ازین عکسا , ازین جمله ها , ازین کامنتا و پاسخها باخبرن؟؟؟

وااااای خدای من ما داریم به کجا می ریم ... دختربچه های ده یازده ساله ایکه مثل

مدلای پلی*بوی ژست میگیرن و بو*سه میفرستن و ناز و عشوه میان .. یعنی چی واقعا ؟!!

کی این سونامی ویرانگر به جامعه ما رسید ؟!! چطور به اینجا رسیدیم و چرا اینجوری شد ؟!!!

هرچی بیشتر میون این صفحه ها و عکسها و نوشته ها پرسه میزنم بیشتر منزجر میشم

از اوناییکه نام پدر و مادر رو یدک میکشن ... بیشتر متاسف میشم برا اونها که فکر

میکنن روشنفکری یعنی این ... بیشتر بیزار میشم از مدرسه و جامعه ایکه شاید با 

محدودیتها و ممنوعیتهای بیشمارش این بچه های معصوم رو بسمت چنین پرتگاهی 

هل داده ....... حالا دیگه نه سکوت خونه و نه موسیقی باد هیچکدوم دلنشین نیست ..

حالا تمام اون فضای ارامشبخش نیمه شب پاییزی , زندان خفقان اوری شده و این 

مانیتور و این تصویرها ریسمان محکمی بر گلوی من که راه نفس رو تنگ کرده .....

براستی به کجا می رویم من و تو و ما؟!!..به کجا می رود قطار ترمز بریده ی این جامعه ی آلوده ؟!!

سرآغاز

امروز برا من یک روز خاصه ... یک شروع .. یک آغاز .. شاید یک تولد ...

انتخاب سختی کردم ولی با همه وجود خواستم و امیدوارم بتونم از پسش برآم ..

به انرژیهای مثبت تک تک دوستان نیاز دارم .. 

بعضی روزا

چقدر این چندروز اتفاقات مختلف افتاد .. 

واقعا عجیبه ! یه وقتایی یه حسایی میادسراغ آدم که درست درون لحظات فکرمیکنی

دیگه دنیا به آخر رسیده ..که تو چقدر بدبختی .. که تمام نقشه ها و آرزوهات دیگه 

دست نیافتنی شد و ... اونوخ کلی اشک میریزی .. یه عالمه حس افسردگی میکنی وو

چندساعت که میگذره یا حتی گاهی چنددقیقه بعدش یکمرتبه دنیا رنگی میشه و انگار

نه انگار تو همونی بودی که حس بدبختی همه وجودت رو گرفته بود !! 

حالا یه وقتایی یه اتفاقی می افته ( یه تماس , یه مسیج , یه لبخند , یه دیدار , یه نامه ووو )

که اینجوری دنیات یه هویی عوض میشه ..یه وقتایی هم نه هیچ اتفاق خاصی نمی افته و

این خودت و حسهات هستین که بی بهانه تغییر میکنین ..

همه اینا رو گفتم تا برسم به اینجا که من این هفته یکی دوبار این منحنیهای سینوسی 

کسینوسی رو تجربه کردم ...

یکساله دنبال یه مجوزم ... بیشترازونچه فکر کنین به این مجوز نیاز دارم بعد یه کارشناس

بی سواد میاد بازدید , بدون گزارش هیچ مورد موجهی درخواستت رو رد میکنه !!!! 

هرچی خواهش میکنی خب اقای محترم حداقل بگو کدوم قسمتا موردتاییدت نبوده تا

شاید بتونیم درستش کنیم , هیچ جوابی میده ! ( چون درواقع جوابی نداره که بده !! )

کلی این اتاق و اون اتاق , این معاون و اون رئیس رو میبینی ..حرف میزنی , توضیح میدی

دلیل میاری , خواهش میکنی , ولی انگاری اخرش همه ی راها بازم میرسه به همون 

کارشناس بی سواد بی وجدان .... 

وقتی برمیگشتم خونه , حس بدبختی رو داشتم که تمام درای فردا بروش بسته شده 

منیکه بندرت اشک میریزم تمام بعدالظهر رو گریه کردم ... از زمین و زمان دلم گرفته بود !

ولی صبح فرداش سرمیزصبحونه یه هو خود به خود حالم عوض شد .. تمام دنیای خاکستری

دیروز تا اون لحظه , یه هو رنگی شد .. پرشدم از ایده و انرژی ! .. با انرژی زیاد ازخونه رفتم

بیرون و چندساعت بعد یک فکر خیلی خوووب اومد توی ذهنم ... خب اگه عملی شه قطعا

دیگه هیچکس حتی اون کارشناس بی وجدان هم نمیتونه بگه نه !

البته هنوز هیچ چیزی مشخص نیست .. امروز رفتم دنبال عملی کردن همین ایده ولی

هنوز که اقای اصفهانی , اولین مهره از زنجیر عملی شدن ایده بنده , رو پیدا نکردم !

بچه ها لطفا برام دعا کنین که بتونم این مجوز رو بگیرم .. بی نهایت به انرژیهای مثبت و

دعاهای خالصانتون محتاجم رفقا .. 

سلااام

این اولین یادداشت منه ..

سالها در کوچه پس کوچه های وبلاگستان فارسی چرخیده م .. گاهی نویسنده بوده م و گاهی هم خواننده .. 

درکنار همه دوستیها و خاطرات خوشیکه این فضا برایم ساخته , خاطرات ناخوشی هم هست که

مرا از بودن دوباره درین سرزمین مجازی می ترساند اما من آنقدر مشتاق نوشتنم و آنقدر دوستیهای

این دنیای عجیب برایم خواستنیست که دوباره برگشتم .. اینباربا نامی تازه و بی نشانی ازگذشته ها 

سخت مشتاق تجربه دوستیهای تازه م .. خواننده های جدید و خاطرات نو 

اینجا از همه چیز مینویسم .. 

از زندگی و روزانه هایم ..

از قصه هاییکه دست روزگار برایم نوشته ..

تجربه ها و خاطراتیکه در گذر زمان اندوخته م ..

از دیروزهای دور تا امروز نزدیک ..

دلنوشته ها و متنهای ادبی ..

تک جمله ها و مینی مال نویسی ..

از همه چیز .. 

بله اینجا همه چیز در هم است و تو ای مهربان خوش امدی به این سبز خانه ی درهم