اینروزهای خوب

برای اینروزهای متفاوت .. 

برای این حال و هوای متفاوت .. 

برای اینهمه حس خوب از جهان هستی , همه کائنات و خدای مهربون سپاسگزارم .. 

واقعا باید با هستی مهربون باشی تا مهربونی بگیری ..

باید حس خوب داشته باشی تا خوبیها بیان سمتت .... 

دوستان امتحان کنید .. حتی اگر فکر میکنین هیچ بهونه ای برا خوب بودن ندارید به خودتون 

تلقین کنید که خوبید ... دائم با خودتون تکرار کنید " من خوبم .. من خوبم و .. " .. 

ودر کنار همه اینها سپاسگزار کائنات باشید ..

خواهش میکنم امتحان کنید .. با همه وجودتون امتحان کنید .. شک نکنید نتیجه غافلگیرتون میکنه 

با جون خودتون بازی نکنید !

دیشب بهم زنگ زده و میگه فوت کرد ... 

یه لحظه شوک میشم .. 

کی ؟! چی داری میگی ؟!!! 

توی صداش پر بغضه ... بزور داره حرف میزنه ..

هاله رو میگم , زن سعید .. مامان نیلو کوچولو ....

وای خدای من !

سعید یکی از همکلاسیای زمان دانشگاس و البته از همکارا و دوستای خیلی خوبمونه ..

هنوز همه بیاد داریم عاشقیهای سعید رو .. اینکه چقدر تقلا کرد و چقدر سنگ انداختن و چقدر

این پسر با حوصله و تلاش و صبر و صدالبته عشقیکه داشت هی سنگا رو از سرراه برداشت تا

بالاخره تونست با هاله ازدواج کنه ... هیچوقت شب مراسمشون و اون برق چشمای سعید رو

فراموش نمیکنم ..... 

غرق خاطراتم که دوستم ادامه میده برا مراسمش میای ؟! 

اون لحظه ذهنم هنگ کرده .. بهش میگم بعدا خبر میدم .....

حدود 20 , 25 روزی میشه که شنیدم هاله بخاطر عوارض قرصای لاغری تحت عمل جراحی

قرار گرفته ..... بخاطر مصرف اون قرصا رگهاش خیلی شکننده بوده و موقع عمل دچار خونریزی میشه

و دکترا هم نمیتونن کاری انجام بدن و بدن همونطور باز میمونه ... بعد هاله میره کما .... و امروز ... ای خدا!

حالا تکلیف اون فرشته چهارساله چی میشه ؟! ... سعید چکار میکنه بعدازین بدون هاله ؟!!! 

برا من به اقتضای شغلم شنیدن از عوارض این داروهای لاغری که مثل نقل و نبات توی داروخونه ها و 

فروشگاها و خونه های مردم ریخته , چیز تازه ای نیست .... 

نمیدونم آدم باید چقدر پست بشه که بخاطر پول با جون آدما بازی کنه ؟!!! 

و نمیدونم و نمی فهمم آدم باید چقدر بی اطلاع و نااگاه و نادان باشه که اسیر این تبلیغات 

رنگارنگ و پرفریب ماهو *اره ای و اینترنتی بشه و بدون اینکه بدون ترکیب این داروها چیه کلی

هزینه کنه اونا رو بخره و اینطوری با جون خودش و زندگی عزیزانش بازی کنه ؟!

نکنید دوستان من ! نکنید اینکارو ...

این داروهای لاغری , حتی هموناییکه ادعای مجوز پخش اروپا و آمریکا(F.D.A) و وزارت *بهداشت رو هم

دارن کلی عوارض سوء جانبی برا بدنتون دارن , از بهم ریختن توازن هورمونی گرفته تا .... 

نکنید دوستان من ! با زندگی خودتون اینطور بازی نکنید ..

گول تبلیغات ما*هواره ها رو نخورین ..

میخواید وزن کم کنید ؟!! واقعا میخواید ؟!!

از همین امروز یه تجدید نظر اساسی روی برنامه غذاییتون بکنید و درکنارش ورزش روزانه مداوم روهم

بذارین .... قرارنیست برا ورزش حتما برید باشگاه و هزینه های انچنانی کنید ..میتونید توی خونه

خودتون هم ورزش کنید و نتیجه بگیرید .. میتونید روزی نیم ساعت پیاده روی تند داشته باشید و و و ..

برا هر هدفی اگر زمان و انرژی لازم رو صرف کنید اونوقت نتیجه خوب هم میگیرین ولی اگه بخواید

خیلی سریع به خواسته هاتون برسید اونوقته که شاید به نتیجه برسید اما به چه بهایی ؟!!!!!! 

هنوز نمیدونم میخوام برا مراسم برم یا نه .... آخه من چطور میتونم به اون فرشته کوچولو نگاه کنم ؟!!!

دل تنگی

دل تنگی چیز بدیست ... 

دلت که تنگست دنیا اصلن رنگ دیگری میشود .. زمان معنی دیگری پیدا میکند .. یکساعت ,دیگر

شصت دقیقه نیست و یک شبانه روز در 24 ساعت نمی گنجد .. دل تنگی چیز بدیست رفیق ...

دلت که تنگست تمام لحظه ها غروب جمعه میشود و تمام فصلها پاییز و تمام طبیعت , عصر یک

روز برفی سرد .... دلت که تنگست بازیگری را خوب یاد میگیری و کم کم بازیگر قهاری میشوی 

بازیگری که خوب بلدست پشت نقاب نقشهای مختلف , دل تنگ و خود واقعیش را پنهان کند ...

دل تنگی چیز بدیست رفیق ... 

و من دلم چه تنگست اینروزها ... من اینروزها پی هرنشانه کوچکی از تو زمان را به مبارزه میطلبم 

اینروزهای سخت لعنتی , این روزهای سرد و پرسوز بی برف بااین دل تنگ چه تلخ میگذرد .. 

انگار برف این زمستان هم منتظر توست ... منتظرست تو بیایی تا او هم بیاید .. بیا رفیق که 

خیلی وقتست از زمان آمدنت گذشته .. بیا که کوچه پس کوچه های شهرمان بدجور بی تاب

خلوتهای سه نفره من و تو برفند .. بیا که آدم برفیها بیقرار متولد شدنند .. اصلا آنها هم دلشان

بدجور برای دستهای تو تنگ شده ... بیا رفیق که اینروزها زمین و آسمان این شهر همراه دل من

همه منتظر تواند ... دل همه تنگست برای من و تو و ماااا

امان از عــــشق

که هراندازه خوبه عشق , همون اندازه بی رحـــمه ...

یادش بخیر بوی نفت و لحاف کرسی

با بوی نفت بخاری نفتی همراه با عطر چای و صدای قل قل سماور زغالی از خواب بیدار میشم .. 

مادربزرگ یک گوشه اتاق کنار سماور تکیه داده به پشتی های مخملی داره قران میخونه .. 

تا میبینه بیدارشدم با اون چهره پراز ارامشش بهم لبخند میزنه و من سلام میدم و اون میگه

" سلام بروی ماه نشسته ت " .. لبخند و لحن مهربونش سرخوشم میکنه .. 

بلند میشم از در برم بیرون که چشمم میفته به سپیدی منظره روبرو .. با ذوق میگم " اخ جون برف " 

و مادربزرگ بازهم لبخند میزنه ... شال و کلاهمو روی سرم محکم میکنم و میزنم بیرون تا 

کنار حوض بزرگ وسط حیاط دست و صورتمو بشورم ... اوه ! اب که یخ زده ... تا به خودم بیام متوجه

تق تق روی شیشه میشم و مادربزرگ مهربونیکه داره صدام میکنه ... 

یه کم روی برفا لی لی میکنم و بالا پایین میپرم و دوباره برمیگردم سمت اتاق ..

مادربزرگ منو میبره توی پستوی ته راهرو , اب گرم میریزه رو دستام و بهم میگه خوب 

دست و صورتت رو بشور ...... منم و شوق و ذوق کودکانه مو سرخوشی پیش مادربزرگ بودن و

پدر و مادر کارمندیکه بهشون ماموریت راه دور خورده و همین مساله باعث شده من 

یک هفته ای وسط زمستون توی شهرکوچک مادربزرگ و حیاط بزررررگش بمونم ... 

آخ خ خ .. یادش بخیر ... اون کرسی قدیمی و اون لحاف مخمل قرمز که میکشیدیم روی پاهامون 

یادش بخیر برفاییکه واقعا برف بود و یه وقتایی ارتفاعش از قد منم بلندتر میزد .. یادش بخیر اون

سماور زغالی و چای هایی که الحق طعم چای میداد .. چای دبش قند پهلو ! .. حتی یادش

بخیر بوی نفت بخاری نفتی ..... چه سالهایی بود کودکیهای دور .. سالهایی که همه چیز واقعیتر

از امروزها میزد .. فصلها .. آدما .. خوراکیا .. آب و هوا .. برف و باروناش حتی .. یادش بخیر ..