دل تنگی

دل تنگی چیز بدیست ... 

دلت که تنگست دنیا اصلن رنگ دیگری میشود .. زمان معنی دیگری پیدا میکند .. یکساعت ,دیگر

شصت دقیقه نیست و یک شبانه روز در 24 ساعت نمی گنجد .. دل تنگی چیز بدیست رفیق ...

دلت که تنگست تمام لحظه ها غروب جمعه میشود و تمام فصلها پاییز و تمام طبیعت , عصر یک

روز برفی سرد .... دلت که تنگست بازیگری را خوب یاد میگیری و کم کم بازیگر قهاری میشوی 

بازیگری که خوب بلدست پشت نقاب نقشهای مختلف , دل تنگ و خود واقعیش را پنهان کند ...

دل تنگی چیز بدیست رفیق ... 

و من دلم چه تنگست اینروزها ... من اینروزها پی هرنشانه کوچکی از تو زمان را به مبارزه میطلبم 

اینروزهای سخت لعنتی , این روزهای سرد و پرسوز بی برف بااین دل تنگ چه تلخ میگذرد .. 

انگار برف این زمستان هم منتظر توست ... منتظرست تو بیایی تا او هم بیاید .. بیا رفیق که 

خیلی وقتست از زمان آمدنت گذشته .. بیا که کوچه پس کوچه های شهرمان بدجور بی تاب

خلوتهای سه نفره من و تو برفند .. بیا که آدم برفیها بیقرار متولد شدنند .. اصلا آنها هم دلشان

بدجور برای دستهای تو تنگ شده ... بیا رفیق که اینروزها زمین و آسمان این شهر همراه دل من

همه منتظر تواند ... دل همه تنگست برای من و تو و ماااا