با بوی نفت بخاری نفتی همراه با عطر چای و صدای قل قل سماور زغالی از خواب بیدار میشم ..
مادربزرگ یک گوشه اتاق کنار سماور تکیه داده به پشتی های مخملی داره قران میخونه ..
تا میبینه بیدارشدم با اون چهره پراز ارامشش بهم لبخند میزنه و من سلام میدم و اون میگه
" سلام بروی ماه نشسته ت " .. لبخند و لحن مهربونش سرخوشم میکنه ..
بلند میشم از در برم بیرون که چشمم میفته به سپیدی منظره روبرو .. با ذوق میگم " اخ جون برف "
و مادربزرگ بازهم لبخند میزنه ... شال و کلاهمو روی سرم محکم میکنم و میزنم بیرون تا
کنار حوض بزرگ وسط حیاط دست و صورتمو بشورم ... اوه ! اب که یخ زده ... تا به خودم بیام متوجه
تق تق روی شیشه میشم و مادربزرگ مهربونیکه داره صدام میکنه ...
یه کم روی برفا لی لی میکنم و بالا پایین میپرم و دوباره برمیگردم سمت اتاق ..
مادربزرگ منو میبره توی پستوی ته راهرو , اب گرم میریزه رو دستام و بهم میگه خوب
دست و صورتت رو بشور ...... منم و شوق و ذوق کودکانه مو سرخوشی پیش مادربزرگ بودن و
پدر و مادر کارمندیکه بهشون ماموریت راه دور خورده و همین مساله باعث شده من
یک هفته ای وسط زمستون توی شهرکوچک مادربزرگ و حیاط بزررررگش بمونم ...
آخ خ خ .. یادش بخیر ... اون کرسی قدیمی و اون لحاف مخمل قرمز که میکشیدیم روی پاهامون
یادش بخیر برفاییکه واقعا برف بود و یه وقتایی ارتفاعش از قد منم بلندتر میزد .. یادش بخیر اون
سماور زغالی و چای هایی که الحق طعم چای میداد .. چای دبش قند پهلو ! .. حتی یادش
بخیر بوی نفت بخاری نفتی ..... چه سالهایی بود کودکیهای دور .. سالهایی که همه چیز واقعیتر
از امروزها میزد .. فصلها .. آدما .. خوراکیا .. آب و هوا .. برف و باروناش حتی .. یادش بخیر ..
سلام اولین بار بود که خوندمتون به دلم نشست. خوشحال میشم به وبلاگ تازه متولدم سر بزنید.
thnk4all.blogfa.com
چشم حتما .. ممنون از شما
عزیزدلــــــــمی
درود دوست عزیز
از لطفی که به من داری سپاسگزارم
میخواستم برای پست دلتنگی کامنت بذارم که بسته بود!
این روزها دل همه ما تنگ است؛ کسانی که انسانند؛ دلسوزند، غیر خودشان دیگران را هم میبینند، کمتر میخندند، دورو یا چندرو نیستند، وجدان دارند!
هرگاه اتفاق ناگواری پیش میاد میشه خیلی ها رو بیشتر شناخت؛
دل ما هم تنگ است.... کمتر میخندیم!
سبز باشی
میفهممت دوست عزیز .. امیدوارم این دل تنگیا کمتر و کمتر شه
چه سالهایی بود کودکیهای دور ... سالهایی که همه چیز واقعیتر از امروزها میزد ...
کودکی یادت بخیر ..یاد آن دوران خوب .. یاد آن روزی که بود اسب من یک شاخه چوب .. روی اسب چوبیم میشدم خوشحال و شاد .. با دوپای کوچکم می دویدم همچو باد .... کودکی یادت بخیر ...